پارسال هم چنین روزی بار و بنه رو جمع کردیم و با کیف بزرگ و سنگین و دو تا پتو رفتیم برای تقسیم، گروه گروه اسم خوندن و تقسیم شدیم اما هنوز معلوم نیست کجا افتادیم، مثل همین روزا هم بارونی بود و وقتی مسئول ما لیست رو میخوند برای حضور غیاب بارون نم نمی میزد.

جای همه نبود تو دو تا اتوبوسی که برای ما آماده کرده بودن و یه عده ای که عموما متاهل بودن فرستادن مرخصی و ما عازم جاده شدیم. ظهر ناهار تن ماهی خوردیم و اخرای شب رسیدیم بندرلنگه پادگان، اونجا هم بعد از تفتیش رفتیم آسایشگاه تا فردا صبح که عازم اسکله شدیم. زمانی که سوار شناور نشده بودم طنفهمیدم که سر و کارم به جزیره افتاده. اما اون روزا ایمان قوی ای داشتم که هر چه خدا بخواد همون میشه و اصلا حرف ها و نقل قول های بچه ها اثری روم نداشت و حتی حین آموزشی که همه استرس و هول و ولای تقسیم شدن داشتن من به اندازه سرسوزنی تو فکرش نبودم. این ایمان قوی ادامه داشت تا رفتن به جزیره و بعد هم افتادن در یگان پدافند و بعد قبضه ۱۰، اما شب اول که رفتم قبضه، ایمانم پودر شد و شروع کردم به اعتراض که خدایا جا از این بدتر نبود؟

فردا صبح نیم ساعت پیاده روی کردم برای اینکه شاید تونستم کاری کنم ولی نشد و بعد ها هم نشد و تا آخر خدمت همون جا بودم و چه چالش ها که با اون دست و پنجه نرم نکردم تو این قبضه.

بعد ها فهمیدم که از لحاظ هایی ضعیف بودم و توفیق اجباری مواجهه با این چالش ها موجب قوی تر شدن من شد و اعتراضم رو پس گرفتم از خدا. البته ناگفته نماند گاه و بی گاه هم از بی خوابی و گرما و دردسر ها طاقتم طاق میشد شکایت میکردم که خدایا این چه بساطی بود برای ما درست کردی.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صخره نوردی بر پیکره زندگی Savannah خرید و فروش صنایع دستی ایرانی دفترچه هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد Cfg-cs Sabrena مدرسه شاد❤ آموزش تخصصی تعمیرات موبایل هولوگرام